12 روز جنگ از دید یک مادر

به قلم سردبیر پایگاه خبری ردا - سرکار خانم فرزانه کمندی :

عکاس آقای مسعود کمندی

روز اول: صدای انفجار

همه چیز از یک صدای مهیب شروع شد. ساعت هفت صبح بود. داشتم برای بچه‌ها صبحانه آماده می‌کردم که پنجره‌ها لرزیدند. اول فکر کردم زلزله است. اما بعد صدای آژیر خطر آمد. تلویزیون را روشن کردم. مجری با صدایی لرزان گفت: «کشور مورد هدف حمله‌ی هوایی قرار گرفته استقلبم فرو ریخت. نگاهی به بچه‌ها انداختم. نگاه‌های ترسیده‌شان به من دوخته شده بود. نمی‌دانستم چه بگویم. فقط گفتم: «نترسید عزیزای دلم... مامان کنارتونه.

» روز سوم: نان و نگرانی

صف نان سنگک از همیشه طولانی‌تر بود. همه ساکت بودند. کسی حرف نمی‌زد. فقط گه‌گاه صدای صحبت آهسته‌ی دو نفر می‌آمد. از ترس، از گرانی، از بچه‌هایی که شب‌ها نمی‌خوابند. من هم مثل بقیه، با گوشی‌ام مدام اخبار را چک می‌کردم. شوهرم دیروز رفت کمک هلال‌احمر. از دیروز تا حالا یک‌بار بیشتر تماس نگرفته. صدایش خسته بود. اما گفت: «باید کنار مردم باشیم.» من هم گفتم: «باشه... ولی زود برگرد.»  

روز پنجم: پناهگاه خانگی

امروز در حمام خانه‌مان، برای بچه‌ها یک پناهگاه درست کردم. چند پتو، چند بالش، چراغ‌قوه، آب معدنی و بیسکوییت گذاشتم. وقتی آژیر خطر آمد، پسر کوچکم گفت: «مامان بریم توی غارمون؟» و من با لبخند زورکی گفتم: «آره عزیزم، بریم توی غارمون تا هیولاها برناشک توی چشمم جمع شد. چرا بچه‌های ما باید جنگ رو تجربه کنن؟

  روز هفتم: دلتنگی

دلم برای روزهای عادی تنگ شده. برای صدای بازی بچه‌ها توی کوچه، برای بوی نان تازه، برای اینکه شب‌ها بدون ترس بخوابم. بچه‌ها دیشب کابوس دیدند. دخترم گفت: «مامان، اگه تو بمیری، من چی‌کار کنم؟» دلم شکست. بغلش کردم و تا صبح خواب به چشمم نیامد

.  روز نهم: امید

 امروز برای اولین بار صدای اذان توی خیابان آرامم کرد. حس کردم هنوز خدا هست. هنوز می‌شه دعا کرد. هنوز می‌شه امید داشت. نذری کوچکی پختم. آش ساده‌ای بود، اما با دل گرم پخش کردم بین همسایه‌ها. لبخندشان مثل نور بود در تاریکی جنگ.  

روز یازدهم: تماس تصویری

شوهرم بالاخره توانست تماس تصویری بگیرد. صورتش خاک‌آلود بود، اما زنده بود. زنده! بچه‌ها از خوشحالی جیغ زدند. فقط چند دقیقه دیدیمش، اما همان چند دقیقه کافی بود تا انگار نفسی تازه کنیم

روز دوازدهم: سکوت سنگین

امروز گفتند آتش‌بس موقت برقرار شده. هیچ صدایی نمی‌آید. نه انفجار، نه آژیر. اما سکوت هم گاهی ترسناک است. نمی‌دانم این پایان است یا فقط یک مکث قبل از فاجعه‌ای دیگر. اما در دل همین سکوت، امیدم را جمع می‌کنم، برای فردا، برای بازسازی، برای بیدار شدن در دنیایی بی‌صداهای جنگ.  

صدای مادران در دل جنگ

 در هر جنگی، صدای مادران، قلب تپنده‌ی مقاومت است. زنانی که با ترس، با گریه، با امید، فرزندان‌شان را در دل ناآرامی‌ها حفظ می‌کنند. این روایت، فقط روایت من نیست؛ روایت هزاران زنی است که جنگ را با تمام وجود لمس کرده‌اند. ما شاید سرباز نباشیم، اما در خط مقدم نگه داشتن زندگی، ایستاده‌ایم.