جنگ 12 روزه از زبان یک گربه

  به قلم سر دبیر پایگاه خبری ردا - سرکارخانم فرزانه کمندی :

 روز اول: بوی ترس

من همیشه کنار نانوایی می‌خوابیدم. مردم گاهی تکه‌ای نان برایم می‌انداختند. اما امروز صبح، همه چیز لرزید. آسمان نعره کشید. پرنده‌ها از شاخه‌ها پریدند. نانوا فرار کرد، و نان‌ها روی زمین ماندند. من دویدم... بی‌هدف. جنگ آمد. نمی‌دانستم چیست، اما بوی ترس را می‌شناسم.

  روز دوم: آدم‌ها نگاه نمی‌کنند

آدم‌هایی که همیشه نگاهم می‌کردند، حالا دیگر نگاهم نمی‌کنند. انگار نامرئی شده‌ام. فقط می‌دوند. بچه‌ها جیغ می‌زنند. زنی در کوچه گریه می‌کرد و دست بچه‌اش را گرفته بود. من زیر ماشین پنهان شدم. سرم را روی دستم گذاشتم. صداها زیاد بودند. خیلی زیاد.

 روز چهارم: شب بی‌صدا

شب‌ها سردتر شده. شهر دیگر نمی‌خندد. کوچه‌ای که همیشه نور داشت، حالا تاریک است. فقط یک پنجره روشن مانده. دختری کوچک، پرده را کنار زد و به بیرون نگاه کرد. چشم‌مان به هم افتاد. فکر می‌کنم فهمید که من هم می‌ترسم.  

روز ششم: دوست جدید

امروز در پارک، یک سگ زخمی را دیدم. اول می‌خواستم فرار کنم، اما نمی‌توانست بدود. کنارش نشستم. به خودش می‌لرزید. گفتم: «نترس رفیق، همه‌مون گیر افتادیم.» او نگاه کرد. خسته بود. جنگ، دشمنی بین ما حیوان‌ها را هم ساکت کرده.  روز هشتم: بوی نان سوخته بوی نان سوخته از کوچه‌ای آمد. همان نانوایی... حالا سیاه شده. دیوارهایش فرو ریخته‌اند. میان آجرها، تکه‌ای نان پیدا کردم. داغ نبود. ولی یادم آورد که زمانی گرم بود. زمانی آدم‌ها می‌خندیدند.

روز دهم: باران و بمب

باران آمد. قطره‌ها مثل اشک‌های آسمان بودند. پناه گرفتم زیر صندوق پستی. ناگهان صدای انفجار... باز هم فرار. باز هم لرزیدن. آدم‌ها در حال دویدن. یکی از آن‌ها دستش خونی بود. فریاد می‌زد: «بچه‌م کجاست؟!» صدایش هنوز توی گوشم مانده.

روز دوازدهم: سکوت عجیب

 امروز صداها کمتر شدند. هوا سنگین بود. انگار زمین هم خسته شده بود. دختری کوچک آمد کنارم نشست. دست کوچکش را به پشتم کشید. گفت: «تو هنوز زنده‌ای؟» فقط نگاهش کردم. حیف که زبانم را نمی دانست ... ولی اگر می‌دانست ، می‌گفتم: «آره کوچولو... مثل تو، منم منتظرم که همه‌چیز دوباره خوب بشه

 ما حیوان‌ها جنگ نمی‌فهمیم. سیاست نمی‌فهمیم. ولی ترس، گرسنگی، تنهایی و دلتنگی را خوب می‌فهمیم. اگر جنگ برای آدم‌ها کابوس است، برای ما سایه‌ای بی‌نام است که خانه‌هایمان را خاموش می‌کند. کاش صدای ما را هم کسی بشنود ...